|
یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:, :: 17:32 :: نويسنده : roshanak
روزی روزگاری در یک خانه به نام خانه ی مادربزرگه من داخل اشپز خونه نشسته بودم برا خودم که عزیزم اواز خان با چشم های بسته واردشد و به سمت غذا رف منم که دنبال سوتی بودم بروبر نگاش میکردم که دیدم به جای نعلبکی قوری رو برداشته داره میزاره تو دیگ حالا هرچیم سعی میکنه درشو بزاره نمیتونه منم هوینجوری داشتم نگاش میکردم و همچنین یمردم از خنده خلاصه عزیزم برگشت داد زد ازادههههههههههههههههههههه ازادههم بدو اومد تو اشپز خونه و با اون صحنه مواجه شد و ترکید عزیزمم برگشت ی نگاه به دیگ انداخت و همون جا درجا من: ازاده: دختر ازاده: ***************************************************************** نظر یادت نره نظرات شما عزیزان:
ههههههههههههه:
هههه ههههه ههههه!!!!
اخ من عاشق این سوتی هام!!!
منم خودم کلا خدااااااای سوتی ام
چه مامان بزرگ باحالی!!
من تمام صوتی هاشو تصمیم دارم تابستون تو4 جوک بنویسم!!! : ![]()
![]() |